پست نود و نهمم! یه حسی داره، یه طوریه. امم، انگار دفتری داره به پایان میرسه. و از قضا بیربط هم نیست. اومدم بنویسم میخوام به پسره شانس بدم. ازم خواسته بود حداقل یه شانس بهش بدم؛ شانس دوست داشتنش. بهش گفته بودم ببین من اونطور حسی به تو ندارم آخه؛ نمیتونم. وقتی با اون لحن گفت فقط یه شانس بهم بده دلم آب شد. برای خودش نه، برای لحن و استیصالش آب شد. همون لحظه از ذهنم گذشت اگه همهچی یه جور دیگه شه چی؟ تو که میدونی این بچه چقدر خوبه، شاید چون حواست بهش نبوده اون کشش رو بهش نداشتی. با خودم گفتم حالا تمرکزتو بذار اینجا، حالا یه شانس به خودت و اون بده. از ذهنم گذشت تو میتونی در برابر این حد عاشقی مقاومت کنی؟ نمیدونم. چون شک داشتم خواستم شانسو بدم. چون حس کردم خلوص حس این پسر میتونه دلمو ببره خواستم شانسو به دل خودم و اون بدم. به دل خودم که لباس عزاشو درآره و یادش بره نخواسته شدن رو. به پسره چون دوسم داره، خیلی دوسم داره. چون قشنگ نگاهم میکنه، چون اون اوایل که مچشو میگرفتم وقت نگاه کردنش دلم یه حالی میشد از اون حجم محبت چشماش. اونطوری نگاهم میکنه که من تو تاریکی اونشب بهت نگاه میکردم. قلبم میخواست از سینهام بزنه بیرون از حجم خواستنت. حالا پسره تونسته هزارسال اونطوری نگاهم کنه و حتی دستمو نگیره، نخواستم و دستمو نگرفته حتی. از دور نشسته به دیدنم. و انتظار کشیده یه روز این در باز شه. حالا میخوام بهش فرصت بدم، به خودم فرصت بدم آدمیکه خیلی دوسم داره رو دوس داشته باشه. میخوام اون فرصتی که تو به من ندادی رو بهش بدم.
ظهری داشتم به اونشبی فکر میکردم که تو سینما بودیم و سرشو گذاشته بود رو شونهام. که بعدتر که داشتم پیاده میشدم از ماشینش با چشمای مهربونش گفت خیلی خوش گذشت. من حرفی نزده بودم، عاشقی نکرده بودم و فقط اجازه داده بودم سرشو وقت فیلم دیدن رو شونهام بذاره و بهش خیلی خوش گذشته بود و جشماش میخندید. برخلاف تو. که حاضر بدم جون بدم برات و تو میتونستی بدون نیمگاهی بگذری ازم.
همین. حوالی ده روز پیش نوشته بودم دوس داشتم از خجالت بمیرم. دوس داشتم دلمو خاک میکردم که این حجم نخواسته شدن رو تحمل نکنه. که میخواستم بمیرم ولی نبینم اینطور دوسم نداری. حالا ده روز گذشته و میخوام لباس عزا از تنش درارم. دفتر جدیدی شاید که باز شه و بشوره همه چیز رو. هووم.